سفارش تبلیغ
صبا ویژن
و اما یک نفر شیرین​تر از شیرین...
 
40- سقوط از پائین به پائین ترین...

در ترک سرزمین خاطراتم...

آنجا که لحظه ها، عاشقی های مرا به تماشا نشستند...

و ابرها، لحظه لحظه های مرا گریستند...

فرمانروای جدید، چه مغرورانه بر مسند قدرت تکیه زده بود...

و من در نگاهی...

آینده اش را، چون گذشتهء خویش، تیره یافتم...

من سرزمین خاطراتم را ترک کردم، در حالیکه دیگر چیزی نداشتم که بر جای بگذارم، حتی دلی...

زمان به سرعت سپری می شود...

و من می روم تا یک بار دیگر، تکرار همیشگی زندگیم را تجربه کنم...

شاید در وسعت این تکرار در تکرار...

لحظه ای فرا رسد تا تکرار ِ نبودن را بیاموزم...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/27 ::: 9:21 عصر     |     () نظر
 
39- به چه می اندیشی؟...

به چه می اندیشی؟...

در کدامین افق دور مرا می جوئی؟...

من نه دورم از تو...

من و تو یک مائیم...

روزگار دیریست که به هم زنجیریم...

مانده بر هر دوی ما...

نام پوچی از عشق...

و به تاراج تظاهر رفته...

همه احساس لطیفی که به آن معتقدیم...

هر دو بیگانه ز هم...

هر دو مقهور تضاد...

هر دو دور از هم و لیک...

جسممان مانده بجا...

من در اندیشهء خودخواهی تو...

تو در اندیشهء بی صبری من...

مثل یک زندانی...

در تن واحد یک سلّولیم...

هر دو اجبار به ماندن داریم...

وآنچه در هر دوی ما پابرجاست...

درد سنگین سکوت است و، تحمّل کردن...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/27 ::: 8:54 عصر     |     () نظر
 
38- شاید بدانید...

شاید بدانید...

احساس کسی را که بر لبهء پرتگاه یأس، ناامیدانه به هر دستاویزی دست می یازد... من آن ناامیدم... اما می دانم که سرانجام به قعر تاریکیها سقوط خواهم کرد...

شاید بدانید...

احساس ناخدائی را که در اوج ناامیدی، کورسوی فانوس دریایی را از دوردست می بیند... من آن ناخدایم... اما می دانم که آن جز نقش ستاره ای بر آب نیست...

شاید بدانید...

احساس دانه ای را که دل خاک را می شکافد، به امید دیدن آفتاب... من آن دانه ام... اما می دانم که هرگز آفتاب را نخواهم دید...


در هر حال چشمهای ناامیدم همیشه در انتظار آمدن توست و کنج غریبانهء من، همیشه در انتظار رسیدنت، ای مهربان...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/27 ::: 8:49 عصر     |     () نظر
 
37- نجوای اندوه...

مانده «رامین» با صدای غم، که نجوا میکند در گوش...
در عبور مبهم این لحظه‌های ساکت و خاموش...
در حضور آشنای یک نگاه ِ مست...
«ویس» آیا در مقابل هست؟...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/27 ::: 7:33 عصر     |     () نظر
 
36- آرزو نمی کنم جای تو باشم...

مثالهایی که می آوردی احمقانه بود... من مثل آنها نیستم و نمی خواهم باشم... پس خوبیهای آنها را به خودشان واگذار می کنم... من بی اعتنائی و بی تفاوتی را از تو آموختم... مغرور در طبقهء دوم آپارتمان، با جملات مرموزی که می گفتی، شاید می خواستی نشان بدهی که خیلی مهم هستی... او می خواست بداند که تو چگونه به دنبالش آمدی و من علاقهء شدید او را با بی تفاوتی جواب دادم و تنها یک بار دیگر تو را دیدم... آنجا، در ساختمان آرزویم، جایی که نورافکن ها چشمها را خیره می کردند و فهمیدم که آدم مهمی هستی و من به غرور تو احترام می گذارم... ولی آرزو نمی کنم که جای تو باشم، چون آدمهای بزرگ ...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/27 ::: 7:19 عصر     |     () نظر
 
35- معصومیت کودکانه...

از او پرسیدم که آیا دلش می خواهد بزرگ شود... مثل من و بابا و مامانش؟...

او گفت: نه، نه، می خواهم همینطور باشم... قدّ خودم باشم... بازی بکنم...

نمی خواهی مثل بابا بشوی؟... کت و شلوار بپوشی؟... یک عالمه پول داشته باشی؟... بزرگ بشوی، بتوانی همه کس را بزنی؟...

گفت: نه، می خواهم قدّ خودم باشم...

به او گفتم: ولی این دست تو نیست... تو باید بزرگ بشوی... مثل همهء آدمهای بزرگ، و مثل همهء آنها شریر و بدذات بشوی... من هم اول نمی خواستم بزرگ بشوم... ولی حالا بزرگ هستم... یک آدم بزرگ شده ام و کارهای آدمهای بزرگ را می کنم...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/27 ::: 7:6 عصر     |     () نظر
 
34- اندوه یک مرده...

ما هنوز مرده ایم...
پس چرا هنوز خاکمان نمی کنند؟...
شاید از هراس ِ اینکه یادمان کنند...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/27 ::: 6:49 عصر     |     () نظر
 
33- بیچاره من، بیچاره او...

در لحظه ای که من می میرم...

نوزادی بدنیا خواهد آمد...

که تمامی رنجها، اندوه ها،...

بدیها، آرزوها و نامرادیهای مرا به ارث خواهد برد...

بیچاره من...

بیچاره او...

k.gif


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/27 ::: 6:39 عصر     |     () نظر
 
32- وقتی که می خندی...

تقدیم به آنکه رفت، ولی هرگز تنهایمان نگذاشت...

===

خورشید پیدا می شود، وقتی که می خندی...
شب نیز فردا می شود، وقتی که می خندی...

رود طویل مهربانی، ناگهان با تو...
در سینه دریا می شود، وقتی که می خندی...

دنیا گلستان می شود، وقتی که می آیی...
هنگامه برپا می شود، وقتی که می خندی...

باغ گل پژمردهء پهنای قلبم نیز...
ناگه شکوفا می شود، وقتی که می خندی...

در آسمان، خورشید خوب مهربانیها...
غرق تماشا می شود، وقتی که می خندی...

آکنده از سر سبزی و، گلهای زیبائی...
پهنای صحرا می شود، وقتی که می خندی...

بار دگر آکنده از فریاد موسائی...
صحرای سینا می شود، وقتی که می خندی...

چون غنچهء پرخنده ای، از خنده ها لبریز...
سیمای دنیا می شود، وقتی که می خندی...

در هاله ای از غصه و چشم انتظاریها...
قفل دلم وا می شود، وقتی که می خندی...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/27 ::: 6:34 عصر     |     () نظر
 
31- حماسهء حسرت...

من دروغ نگفتم. ولی نگاه تو در جادهء خاکی، آینه را به شهادت خواند و ژیان سبز، از پشت سرما همه چیز را گواهی داد و در دل به پیراهن سیاه خندید. من پالتوی قهوه ای را دوست داشتم، چون می توانستم با وجود آن، یک بار دیگر برگشتن تو را شاهد باشم و انتظار در روی مبلهای چوبی را به خوبی تحمل می کردم، چون تو داشتی با فروتنی همه چیز را ترجمه می کردی. تو خود ساخته ای از علم بودی و آن کولی تو را صاحب بود و من برایت دعا کردم، در حالیکه او را نشناختم، و پس از آنکه او را شناختم، حرفش را نفهمیدم، و سرانجام تو، بی تفاوت تر از سنگهای جاده، در آسمان به پرواز درآمدی و با شهر گلها ملاقات کردی، در حالیکه من جادهء خاکی را عوض کرده بودم و اکنون دیگر از تپه ها می گذشتم.

... و اکنون در اینجا، در اوج قله های سنگی، من به جادهء خاکی می اندیشم، که گناهان را در سرما به شهادت نشستند و ژیان سبز رنگ در پشت سرما، همه چیز را نظاره گر بود، و هنگامی که تو در بهاران، بی تفاوت تر از سنگهای جادهء خاکی، به شهر گلها پرکشیدی، من حسرت را برای همیشه درک کردم، و تنها سکوت و تنهائی و تاریکی و نور کمرنگ چراغهای قرمز بودند که اشکهای مرا شمردند و شیطان در کورسوی چراغهای شهر گم شد، و هق هق گریه هایم را، تنها تابلوی نقاشی و فرشتگان سفید پوش دیدند...

ولی در مسیر سرزمینت، که منافقان را به پرسه زدن وا می داشت، عشق و نفرت و اندوه را به یادگار گذاشتم و اکنون در ارتفاع کوهها، یاد تو را با انبوهی از حسرت و پشیمانی، به شرمساری پیش او می برم. شاید که مرا ببخشاید...k.gif


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/27 ::: 6:11 عصر     |     () نظر