سفارش تبلیغ
صبا ویژن
و اما یک نفر شیرین​تر از شیرین...
 
30- یادگار...

امروز روز خوبی بود...k.gif

خدایا... امروز چه آرامشی بهم دست داده بود...

آرامشی که شاید به این زودیها به سراغم نیاد...k.gif

چه ساده میتونه منو از غصه یا شادی به حد مرگ برسونه...

امروز آسمان خاطرم آبی بود و دل سرگشته ام چون کبوتری غریبه در آسمان بی انتهای غربت به پرواز در آمد...

من هر روز سکوت تلخم را که مالامال از ناگفته هاست، به پای او می ریزم...

و نگاه بی تفاوتش را به رسم هدیه به خانه می برم...

آری من هر روز با دستانی پر به خانه می روم...

اما روزی خواهم رفت و این نگاه همیشه بی تفاوت را برای همیشه به یادگار خواهم برد و آن رفتنی است که بازگشت ندارد...k.gif


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/26 ::: 9:42 عصر     |     () نظر
 
29- رقیب...

شب نخفت و تا سحر بیدار ماند...
نفرتی ذرّات جانش را جوید...
کینه ای چون سیل از سرب مذاب...
در عروق دردمند او دوید...

همچو ماری، چابک و بیجان و نرم...
نیمه شب بیرون خزید از بسترش...
سوی بالین زنی آمد که بود...
خفته در آغوش گرم همسرش...

زیر لب با خویش گفت:، آنروزها...
همسر من، همدم این زن نبود...
این سلیمانی نگین تابناک...
اینچنین در دست نامحرم نبود...

آه، این مردی که اینسان خفته تنگ...
در کنار این زن آشوبگر...
جای می داد اندر آغوشش مرا...
روزگاری تنگ تر، پر شورتر...

زیر سقف کلبه ای تاریک و تنگ...
زیستن نزدیک دشمن، مشکل است...
من سیه بخت و غمین و تنگدل...
او دلش از عشق روشن مشکل است...

آنچه کردم از دعا و از طلسم...
روسیاهی بهر او حاصل نشد...
آنچه جادو کرده او از بهر من...
با دعای هیچکس باطل نشد...

طفل من بیمار بود امّا پدر...
نقل و شیرینی پی این زن خرید...
من بسختی ساختم تا بهر او...
دستبند و جامه و دامن خرید...

وه چه شبها این دو تن سرمست و شاد...
بر سرشک حسرتم خندیده اند...
پیش چشمم همچو پیچکهای باغ...
نرم در آغوش هم پیچیده اند...

لحظه ای در چهر آن زن خیره ماند...
دیده اش از کینه، آتشبار بود...
در سیاهی، چهر غم آلوده اش...
چون مس پوشیده از زنگار بود...

دست لرزانش بسوی آب رفت...
گرد بی رنگی میان جام ریخت...
قطره های گرم و شفّاف عرق...
از رخ آن دیو، چون آشام ریخت...

باید امشب، بی تزلزل، بی دریغ...
کار یک تن زین دو تن، یکسر شود...
یا مرا همسر بماند بی رقیب...
یا رقیب سفله، بی همسر شود...

پس به آرامی به بستر بازگشت...
سر، نهان در زیر بالاپوش کرد...
دیده را بر هم فشرد اما بجان...
هر صدایی را که آمد، گوش کرد...

ساعتی بگذشت و، کس پنداشتی...
جام را بگرفت و بر لبها نهاد...
جان میان بستر از چشمش گریخت...
لرزه بر آن قلب بی پروا فتاد...

دیده را بگشود تا بیند کدام...
جامهء مرگ و فنا پوشیده بود...
همسرش را با رقیبش خفته دید...
آه، طفلش جام را نوشیده بود...

چون سپند از جای جست و بی دریغ...
مانده های جام را خود سر کشید...
طفل را بر دوش افکند و دوید...
نعره ها از پردهء دل برکشید...

آه، مَردُم، مادری فرزند کشت...
رحم بر چشمان گریانش کنید...
طفل من نوشیده زهری دردناک...
همتی! شاید که درمانش کنید...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/26 ::: 9:38 عصر     |     () نظر
 
28- بغض...

وقتی که بغض...

این واژهء غم دیرینم...

در تنگنای راه گلویم اسیر شد...

از چشمه های دیدهء من...

طفل غمگین اشک...

راه همیشگی خود را...

بر تف زدهء کویر صورت من...

آغاز می کند...k.gif


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/26 ::: 9:29 عصر     |     () نظر
 
27- یادداشت اعتراض...

خدایا...

فقط یک سوال از تو می پرسم...

«چرا؟»...

می بینم که ساکتی...

ببین حتی برای سوال یک کلمه ای من هم جوابی نداری...

در شگفتم که در آخرتی که می گویند هست، چگونه از من انتظار پاسخی خواهی داشت...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/26 ::: 9:25 عصر     |     () نظر
 
26- خواب...

آرام در آغوشی گرم به خواب رفته است... وقتی که بیدار شود، گریه خواهد کرد... شاید هم بخندد... هیچکس نمی داند او چه می خواهد بگوید... چون او نمی تواند حرف بزند... هرکس از حرکات او تفسیری می کند... ولی من هیچ چیز از آنها نمی فهمم... شاید او با خنده هایش، همهء ما را به تمسخر می گیرد... وقتی که می گرید، پستانکی پلاستیکی در دهانش فرو می کنند، تا دیگر نتواند فریاد بکشد... ولی من از خودم می پرسم، شاید او گرسنه نباشد... شاید صدای گریه های او اعتراضی باشد به آدمهائی که او را بوجود آورده اند... به رنجهائی که در تمام عمرش خواهد کشید... به امیدهائی که به نا امیدی خواهند پیوست... به شکستهایش، به آرزوهایش، ... و نمی دانم، به هر چیزی که برایش وجود خواهد داشت...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/26 ::: 7:36 عصر     |     () نظر
 
25- جراحی...

من فقط یه چاقوی جراحی گرفتم توی دستم و قلبم رو تشریح کردم... من چیزی که گفتم واقعیت بود... اون می دونست... فقط به روی خودش نمی آورد...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/26 ::: 7:32 عصر     |     () نظر
 
24- جام زندگی...

با دیدگان فرو بسته لب بر جام نهاده ایم و اشک سوزان بر کنارهء آن فرو می ریزیم. اما روزی می رسد که دست مرگ، نقاب از دیدگان ما بر می دارد و هرآنچه را که در زندگی مورد علاقهء ما بود، از ما می گیرد. فقط آنوقت است که می فهمیم که جام زندگی از اول خالی بوده و ما از روز نخست، از این جام، جز بادهء خیال ننوشیده ایم...k.gif


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/26 ::: 7:25 عصر     |     () نظر
 
23- آغوشی شیرین...

من بیگانه ام از همهء احساسی که شما را وا می دارد تا به هم لبخند بزنید...

من لبخند را برای او می گذارم و می روم، تا عمری لبخند بزند بی من...

پاهایم برای رفتن، توانی ندارند. پس من می مانم تا او برود...

من دیگر به چشمهایم نیازی ندارم. پس آنها را به او می بخشم تا بی مقدار بودن این جهان را واضح تر ببیند...

من دیگر به گوشهایم نیازی ندارم. پس آنها را به او می بخشم تا صدای عشق را شیوا تر بشنود...

من دیگر به دستهایم نیازی ندارم. پس آنها را او می بخشم تا بتواند برای هدیه دادن یک غنچهء گل سرخ دیگر هم بچیند...

من دیگر به پاهایم نیازی ندارم. می خواستم آنها را به او ببخشم تا جادهء ناهموار زندگی را آسوده تر بپیماید. اما به یاد آوردم که من خود از آنها سودی نبردم. من حتی نتوانستم چند گامی با او همراه شوم. پس پاهایم را به خاک پس می دهم...

من دیگر به سینه ام نیازی ندارم. من آن را به خاک باز پس می دهم که سوخته است و بی فایده...

من دیگر به قلبم نیازی ندارم. پس آن را به او می بخشم تا آنکه را که شایسته تر است، عاشقانه تر دوست بدارد...

من دیگر به باورم نیازی ندارم. پس آن را به او می بخشم تا باور کند آنچه را که من عمری کوشیدم، اما باور نکرد...

من همه چیز را می گذارم و می روم...

و به چهاردیواری تنگ و کوچکم پناه می برم...

قبر کوچکم چه مهربان مرا در آغوش می کشد...k.gif


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/26 ::: 7:13 عصر     |     () نظر
 
22- کی رفته را، به زاری، باز آری؟ ...

بوی اندوه می دهد...
واژه واژهء این گفتار...

مانند غروب به خون نشستهء پائیز...
مانند سکوت به ماتم نشستهء من...

مانند عبور ساکت باران...
از کوچه های غم انگیز سرنوشت...

شاید غروب به خون آغشته را، دلیلی باشد...
و عبور باران را، بهانه ای...

ولی اشکهای دانه دانه ام را، نه...

از دور...
در انهنای نردهء مزرعه...
در انهنای جادهء تنهائی...

به انتها رسیدم...

به انتهای هستی...
به انتهای باور باطل...

به انتهای خندهء بیهوده...
به انتهای پایان...

من که نسیمی ملایم را به عالمی نمی دادم...
من که تبسمی ملیح را به جهانی نمی فروختم...

اینک چون طوفانی به سراسر وجود می وزم...
اینک چون زهرخندی به تمامی هستی هستم...

فریاد من، سکوتی سهمگین است...
و سکوتم، فریادی جگرسوز...

من می روم...
باید بروم...

شاید دگرگونه گردد روزی...
رسم و راه این چرخ غدّار...

و اگر در چنان روزی، من باشم...
تو از من نشانی نخواهی یافت...

جز سایهء خشکیده ای بر دیوار...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/26 ::: 6:55 عصر     |     () نظر
 
21- ضیافت...

حلقه ای بر گردن من کرده، دوست... می کشد آنجا که خاطرخواه اوست... k.gif

امروز، خوب باید بگم که از اولش بد نبود... بعدش کم کم بهتر شد... راستی ما امروز از بیرون نهار سفارش دادیم... خیلی خوشحالم که این ضیافت رو گرفتیم... اشتهای خوبی واسه غذا خوردن دارم... ولی جرات نمی کنم خوشحال باشم... چون همیشه تا یه ذره خوشحال می شم ها، یهو می بینی دنیا رو سرم خراب میشه... اصلا شانس ندارم... واسه همین فقط یه لبخند ژوکند می زنم و بس...

امروز کلاس ویندوز 2000 داریم... الان 4 ماهه شروع شده... فکر کنم یه 4 سال هم مونه باشه تموم بشه، اینطور که ما حلزونی داریم پیش می ریم... h.gif

آره... خوب دیگه چی بگم... اینم از زندگی ما...

===
هیچ کس قصهء من را ننوشت...

به خزان خواهم گفت...

بنویسد رامین...

پسری بود که از تابستان...

نو بهاری می جست...

که در آمد پائیز...k.gif


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/26 ::: 11:22 صبح     |     () نظر
   1   2   3      >