سفارش تبلیغ
صبا ویژن
و اما یک نفر شیرین​تر از شیرین...
 
31- حماسهء حسرت...

من دروغ نگفتم. ولی نگاه تو در جادهء خاکی، آینه را به شهادت خواند و ژیان سبز، از پشت سرما همه چیز را گواهی داد و در دل به پیراهن سیاه خندید. من پالتوی قهوه ای را دوست داشتم، چون می توانستم با وجود آن، یک بار دیگر برگشتن تو را شاهد باشم و انتظار در روی مبلهای چوبی را به خوبی تحمل می کردم، چون تو داشتی با فروتنی همه چیز را ترجمه می کردی. تو خود ساخته ای از علم بودی و آن کولی تو را صاحب بود و من برایت دعا کردم، در حالیکه او را نشناختم، و پس از آنکه او را شناختم، حرفش را نفهمیدم، و سرانجام تو، بی تفاوت تر از سنگهای جاده، در آسمان به پرواز درآمدی و با شهر گلها ملاقات کردی، در حالیکه من جادهء خاکی را عوض کرده بودم و اکنون دیگر از تپه ها می گذشتم.

... و اکنون در اینجا، در اوج قله های سنگی، من به جادهء خاکی می اندیشم، که گناهان را در سرما به شهادت نشستند و ژیان سبز رنگ در پشت سرما، همه چیز را نظاره گر بود، و هنگامی که تو در بهاران، بی تفاوت تر از سنگهای جادهء خاکی، به شهر گلها پرکشیدی، من حسرت را برای همیشه درک کردم، و تنها سکوت و تنهائی و تاریکی و نور کمرنگ چراغهای قرمز بودند که اشکهای مرا شمردند و شیطان در کورسوی چراغهای شهر گم شد، و هق هق گریه هایم را، تنها تابلوی نقاشی و فرشتگان سفید پوش دیدند...

ولی در مسیر سرزمینت، که منافقان را به پرسه زدن وا می داشت، عشق و نفرت و اندوه را به یادگار گذاشتم و اکنون در ارتفاع کوهها، یاد تو را با انبوهی از حسرت و پشیمانی، به شرمساری پیش او می برم. شاید که مرا ببخشاید...k.gif


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/27 ::: 6:11 عصر     |     () نظر