سفارش تبلیغ
صبا ویژن
و اما یک نفر شیرین​تر از شیرین...
 
10- کلاس...

تا چند دقیقه دیگه کلاس شروع میشه... با توجه به اینکه اصلاً حالشو ندارم ولی نشستم سر کلاس... به این میگن یه شاگرد منضبط...  وای... استاد اومد... بای j.gif

 

 

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/22 ::: 11:0 صبح     |     () نظر
 
9- یه روز دل انگیز...


امروز چه روز خوب و دل انگیزی بود. k.gif من یه ذره دیر رسیدم سر کار. ولی اصلاً فکر نمی کردم که امروز اینطوری شروع بشه. درست بر عکس اونی که فکر می کردم، بسیار شیرین و دوست داشتنی شروع شد. k.gif فکر می کنین همینطور ادامه پیدا کنه؟ .... کاش اینطور باشه k.gif کاش هر روز این اتفاق تکرار می شد. k.gif کاش این اتفاق شروع می شد و هیچوقت تموم نمی شد. k.gif

در هر صورت، شانس گاهی هم به آدمهای بدشانس رو می کنه.

این m.gif واسه شما

راستی آلرژی چقدر بده... آدمو عاجز می کنه، مگه نه؟

 

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/21 ::: 10:0 عصر     |     () نظر
 
8- باختم...

از خانه بیرون می روم، امّا کجا؟، امشب...
شاید تو می خواهی مرا، در کوچه ها، امشب...

امشب دلم گرفته... مثل شبهای قبل... نمی دونم چیکار کنم...

امروز هم گذشت، به سبکبالی پرستوی سرنوشت، در آسمان غم انگیز یک غروب پائیزی...

و من می روم به استقبال فردایی که شاید هرگز طلوعی نداشته باشد... و در سکوت همیشگی زندگی ام، تکرار کنم واژه ای را که تو حتّی به شوخی از گفتنش ابا داشتی... و آن واژه، لفظ "باختم" بود... و آن را تنها در پائیزی غمگین شنیدم... آنگاه که سکوتی مرگبار، به مدت دو هفته، به درازای دو قرن، مرا به پیشواز می آمد... و روزی که سکوت "دو هفته ای" شیرین بشکند، غوغایی برخواهد خواست که تا به روز قیامت ادامه خواهد داشت...

"دو هفته ای" به لطافت گلبرگ به شبنم نشستهء غنچهء یاس... k.gif

 

 

 


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/20 ::: 5:4 عصر     |     () نظر
 
7- سرزمین خوشبختی من...

تا ساعت 20:20 خوابیدم. بابا عجب خوابی بودا... حالا هم نیم ساعته ولو شدم رو زمین... اصلاً حسشو ندارم پا شم. خیلی خسته ام. عجیبه. با توجه به اینکه کلی خوابیدم، حالا باید حالم بهتر باشه. ولی انگار اینطوری نیست. حتی دستم طرف جزوهء Windows دراز نمیشه که یه نگاهی بهش بندازم. نمیدونم فردا سر کلاس چکار باید بکنم. خودم می دونم تنبل ترین شاگرد کلاس شدم. این کلاسها هم شده واسه ما ... وای اصلاً ولش کن. حوصله شو ندارم اصلاً بهش فکر کنم. حالا تا فردا ساعت 4:00 عصر خدا بزرگه. یه وقت دیدی یکی اومد دنبالمون... باهاش رفتیم. واسه همیشه هم از شر این کلاسها راحت میشیم. k.gif

امروز زودتر اومدم خونه. دیگه تحملشو نداشتم. احتیاج به استراحت داشتم. سر راه یه ذره چیز میز خریدم و وقتی رسیدم خونه، فقط وقت کردم اونارو بندازم تو یخچال. بعدش گرفتم خوابیدم. چه خواب آرامش بخشی بود. k.gif

---

اما درست لحظه ای که بیدار شدم، اندوهی سخت تمام وجودم را فراگرفت. نمی دانم وقتی چشمهایم را باز کردم به دنبال چه می گشتم. فقط می دانم که چشمهایم بی اختیار چهار کنج کلبهء کوچکم را وارسی می کرد. گویی به دنبال گمشده ای می گشت. انگار انتظار داشت کسی را پیدا کند. انگار به دنبال نگاه آشنایی می گشت. اما هر چه گشت چیزی نیافت. در آخر که از گشتن خسته شد، نا امیدانه به زمین خیره گشت. آنگاه چشمهایم را بستم و در رویاهایم به دنبال چیزی گشتم که هرگز در واقعیت نداشتم. آری، من به سرزمین خوشبختی خود گام نهاده بودم. سرزمین رویاهای من، سرزمین خوشبختی من است. k.gif


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/20 ::: 4:42 عصر     |     () نظر
 
6- چقدر بده ):

اصلاً دست و دلم به کار نمی ره. الاَن مدتیه اینطوری شدم، ولی نمی دونم چرا. از خودم خسته شدم. حالا تازه باید یه Windows هم نصب کنم. ببینم کسی هست بیاد کمک؟

اصلاً حوصله شو ندارم. دلم می خواد یه مدت برم مرخصی. مثلاً چند ماه. شاید حالم بهتر بشه. نمی دونم. دلم می خواد برم یه جایی که هیچکس نباشه. هیچ خونه ای نباشه. تو یه صحرا... قول میدم بهم وحی نشه و به پیامبری مبعوث نشم... برم اونجا دراز بکشم. به آسمون نگاه کنم و با خدا حرف بزنم. با کسی که منو من کرد و حالا من از اینکه منم، راضی نیستم. دلم می خواد اونجا بخوابم... برای همیشه... k.gif


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/20 ::: 4:29 عصر     |     () نظر
 
5- چرا اینجوری شد؟...

یه سوال چند وقتیه ذهنمو حسابی مشغول کرده...

نمی دونم چرا همه آدمهای دنیا با من فرق دارن؟...

واقعا چطور شد که اینطوری شد؟

کاش همه آدما مث من بودن...

از متفاوت بودن شون خسته شدم...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/18 ::: 9:6 صبح     |     () نظر
 
4- در حسرت شنیدن صدای نفسهایت...

در چهارشنبه ای که عقربه های ساعت عدد 13 را نشان می داد و فاصلهء قلبهایمان به حداقل رسید، دانه های مروارید از چشمه های همیشه جوشان سرازیر شدند... شاید تو در آن لحظه در حال خندیدن بودی... شاید در حال شوخی کردن... شاید در حال گفتگو با کسانی که مرا شکنجه می دهند... شاید متفکرانه به نامه هایت نگاه می کردی و یا با دوستانت به گپ زدن مشغول بودی...

اما در هر حال، در هر حالی که بودی، من بیاد تو بودم...k.gif مانند وقتی که پیش من هستی... مانند وقتی که پیش من بودی... مانند آغاز صبح در سکوت سلام... مانند صبح، در سکوت کاوش نامه ها و گپ های دوستانه... مانند ظهر روزهایی که برایم غذا می کشیدی... مانند عصرهایی که میوه می خوردی... مانند ساعت غم انگیز پنج عصر که نجوای خداحافظی بگوش میرسد... مانند شب در سکوت بی تو بودن... مانند نیمه های شب در حسرت شنیدن صدای نفسهای تو... مانند همیشه... مانند همیشه... k.gif


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/17 ::: 12:23 عصر     |     () نظر
 
3- چشم من و آسمون...

میدونین فرق آسمون با چشم من چیه؟...

آسمون...

می باره و پس از مدتی بند میاد...

ولی چشم من...

می باره و می باره و می باره...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/17 ::: 11:53 صبح     |     () نظر
 
2- شبیخون...

یه روز وسطهای تابستون بود که اومد...

گفت: « دیدی بلاخره اومدم تو؟... فکرشو نمی کردی مگه نه؟... به قول خودت همهء راهها رو هم بسته بودی... ولی من اومدم...»

می دونین؟ درست مث مرگ می مونه...
وقتی وقتش برسه، میاد و دیگه هم نمیره...
خواهش و منت هم سرش نمیشه...
واسه من هم وسطهای تابستون اومد...
اصلا نفهمیدم از کجا خوردم...
یهو دیدم وسط آتیشم...
هیچ راه گریزی هم نیست...
الان سالهاست که میگذره و هنوز نرفته...
خدایا، چند سال دیگه مونده تا تموم بشه؟...

-------------------

و من امروز...
در این چهارشنبهء خاکستری...
ساکت تر از هر روز دیگر...
لحظه ها را به انتظار نشسته ام که مرا به فردا پیوند دهند...
تا یکبار دیگر طراوت نسیم فردوس را تجربه کنم... k.gif


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/16 ::: 9:32 عصر     |     () نظر
 
1- سلامی به کوتاهی عمر من...

نگاهی غمگین، به دورترین نقطهء آسمان غروب خیره می ماند...
مسافر اندوه، رهسپار وادی دل می شود...
قطره اشکی از گوشهء دیدگان فرو می لغزد و در کویر صورت، سفر آغاز می کند...
آهی جانسوز، از دل شکسته تراوش می کند...
افکار، در هم می پیچد...
نشان مبهم کلمات، در مغز غلغله می کند...
جملات، عجولانه از دهان خارج می شود...
قلم، سخت به تلاش می افتد...
کاغذ سفید، در زیر ضربات شدید قلم سیاه و کبود می گردد...
و آنگاه، انعکاس افکار بر روی کاغذ نمودار می گردد...
و سخن چنین آغاز می شود...

 

«سلامی به کوتاهی عمر من»...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/15 ::: 7:48 عصر     |     () نظر
<      1   2   3