سفارش تبلیغ
صبا ویژن
و اما یک نفر شیرین​تر از شیرین...
 
23- آغوشی شیرین...

من بیگانه ام از همهء احساسی که شما را وا می دارد تا به هم لبخند بزنید...

من لبخند را برای او می گذارم و می روم، تا عمری لبخند بزند بی من...

پاهایم برای رفتن، توانی ندارند. پس من می مانم تا او برود...

من دیگر به چشمهایم نیازی ندارم. پس آنها را به او می بخشم تا بی مقدار بودن این جهان را واضح تر ببیند...

من دیگر به گوشهایم نیازی ندارم. پس آنها را به او می بخشم تا صدای عشق را شیوا تر بشنود...

من دیگر به دستهایم نیازی ندارم. پس آنها را او می بخشم تا بتواند برای هدیه دادن یک غنچهء گل سرخ دیگر هم بچیند...

من دیگر به پاهایم نیازی ندارم. می خواستم آنها را به او ببخشم تا جادهء ناهموار زندگی را آسوده تر بپیماید. اما به یاد آوردم که من خود از آنها سودی نبردم. من حتی نتوانستم چند گامی با او همراه شوم. پس پاهایم را به خاک پس می دهم...

من دیگر به سینه ام نیازی ندارم. من آن را به خاک باز پس می دهم که سوخته است و بی فایده...

من دیگر به قلبم نیازی ندارم. پس آن را به او می بخشم تا آنکه را که شایسته تر است، عاشقانه تر دوست بدارد...

من دیگر به باورم نیازی ندارم. پس آن را به او می بخشم تا باور کند آنچه را که من عمری کوشیدم، اما باور نکرد...

من همه چیز را می گذارم و می روم...

و به چهاردیواری تنگ و کوچکم پناه می برم...

قبر کوچکم چه مهربان مرا در آغوش می کشد...k.gif


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/26 ::: 7:13 عصر     |     () نظر