سفارش تبلیغ
صبا ویژن
و اما یک نفر شیرین​تر از شیرین...
 
29- رقیب...

شب نخفت و تا سحر بیدار ماند...
نفرتی ذرّات جانش را جوید...
کینه ای چون سیل از سرب مذاب...
در عروق دردمند او دوید...

همچو ماری، چابک و بیجان و نرم...
نیمه شب بیرون خزید از بسترش...
سوی بالین زنی آمد که بود...
خفته در آغوش گرم همسرش...

زیر لب با خویش گفت:، آنروزها...
همسر من، همدم این زن نبود...
این سلیمانی نگین تابناک...
اینچنین در دست نامحرم نبود...

آه، این مردی که اینسان خفته تنگ...
در کنار این زن آشوبگر...
جای می داد اندر آغوشش مرا...
روزگاری تنگ تر، پر شورتر...

زیر سقف کلبه ای تاریک و تنگ...
زیستن نزدیک دشمن، مشکل است...
من سیه بخت و غمین و تنگدل...
او دلش از عشق روشن مشکل است...

آنچه کردم از دعا و از طلسم...
روسیاهی بهر او حاصل نشد...
آنچه جادو کرده او از بهر من...
با دعای هیچکس باطل نشد...

طفل من بیمار بود امّا پدر...
نقل و شیرینی پی این زن خرید...
من بسختی ساختم تا بهر او...
دستبند و جامه و دامن خرید...

وه چه شبها این دو تن سرمست و شاد...
بر سرشک حسرتم خندیده اند...
پیش چشمم همچو پیچکهای باغ...
نرم در آغوش هم پیچیده اند...

لحظه ای در چهر آن زن خیره ماند...
دیده اش از کینه، آتشبار بود...
در سیاهی، چهر غم آلوده اش...
چون مس پوشیده از زنگار بود...

دست لرزانش بسوی آب رفت...
گرد بی رنگی میان جام ریخت...
قطره های گرم و شفّاف عرق...
از رخ آن دیو، چون آشام ریخت...

باید امشب، بی تزلزل، بی دریغ...
کار یک تن زین دو تن، یکسر شود...
یا مرا همسر بماند بی رقیب...
یا رقیب سفله، بی همسر شود...

پس به آرامی به بستر بازگشت...
سر، نهان در زیر بالاپوش کرد...
دیده را بر هم فشرد اما بجان...
هر صدایی را که آمد، گوش کرد...

ساعتی بگذشت و، کس پنداشتی...
جام را بگرفت و بر لبها نهاد...
جان میان بستر از چشمش گریخت...
لرزه بر آن قلب بی پروا فتاد...

دیده را بگشود تا بیند کدام...
جامهء مرگ و فنا پوشیده بود...
همسرش را با رقیبش خفته دید...
آه، طفلش جام را نوشیده بود...

چون سپند از جای جست و بی دریغ...
مانده های جام را خود سر کشید...
طفل را بر دوش افکند و دوید...
نعره ها از پردهء دل برکشید...

آه، مَردُم، مادری فرزند کشت...
رحم بر چشمان گریانش کنید...
طفل من نوشیده زهری دردناک...
همتی! شاید که درمانش کنید...


کلمات کلیدی:

نوشته شده توسط رامین 96/12/26 ::: 9:38 عصر     |     () نظر